زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

دنیا در همان یک لبخند توست...

به حرفم گوش کن یارب... به دردم گوش کن یارب... اگربیهوده میگویم مرا خاموش کن یارب...     درها را به روی رویا میبندم که تو خود حقیقتی... میخواهم در حقیقت تو غرق شوم و در آغوش پرمهرت گرم...! مرا در آغوش میگیری میگویی بخوان, برایم بخوان... پیشانیت را میبوسم و تمام تنم را تب تو میسوزاند! میگویی برایم بخوان و من هنوز مبهوت زیبایی و شکوه توام! زمزمه میکنم؛ کوچ میکنی از عشق منچه بیگناه و بیصدا...,ر از ترانه و سکوت... و من نگاهت میکنم, گرمی دستانت را به روی لبهایم میگذاری , دلم گرفت و من بازهم غرق عطر میخوانم؛ من به تو محتاجم, دعوتم کن به یک بوسهتا فراموش کنم که چه آمد از عشقت برسرم! ؛ لبخند میز...
26 آذر 1391

میروم...

عاشق این ترانه اصلانی ام... خواستم تو وبلاگم موندگاربشه... تقدیم به تنهاترین و موندگارترین عشقم...   ای دو چشمت سبزه زاران گریه ات اشک بهاران... میروم غمگین و نالان بهر من اشکی نیفشان.. ای سراپا مهربانی... ای نگاهت آسمانی... در دل نامهربانم... شوق ماندن مینشانی ترسم آخر در کنارم خسته و آزرده گردی باهمه خوبی و پاکی در خزان پژمرده گردی... میروم تا نشنوم آواز باران دوچشمت میروم چون میهراسم شعله ای افسرده گردی... ای که در خوبی و پاکی چلچراغ آسمانی قلب سردم را چه بیحاصل به سویت میکشانی... عاشق و چشم انتظاری... پاک و روشن چون بهاری... هرچه گفتم باورت...
25 آذر 1391

آب پاکی...

آب پــاکــی کـــه مـــی گــفــتـنـد ، هـــمــين اســـت ، بــی هـــوا کـــه بــريــزنــد روی دســـتت دلـــت ، يـــخ مــی کــنــد . . .!     شب... تنهايي... من... ديوارهاي قديمي خانه بلندشده اند... مثل فاصله ها! وبه آسمان چنگ ميزنند, دلم ريش ميشود, نفسم ميبرد, كاش كسي تنهايي مرا حس ميكرد!!! ...
25 آذر 1391

کاش کسی مرا بفهد...

من بیچاره مدت هاست کسى را مخاطبِ شعرهایم کرده ام که خیلى وقت است غایب است..! گاهى آنچنان مزخرف مى شوم که براى دیگران قابل درک نیستم..! حتى عزیزترین کَسَم را از خودم میرانم..! اما... در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا بگوید: میدانم دست خودت نیست..! درکت میکنم... چند وقتی است هر چه می گردم هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم . .. نگاهم اما گاهی حرف می زند گاهی فریاد می کشد و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید . . . ...
24 آذر 1391

به قول مشیری...

با تو گفتم حذر از عشق ندانم ... نتوانم و تو گفتی : من از این شهر سفر خواهم کرد عاقبت هم رفتی ............. و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا تو سفر کردی از این شهر ولی .......... ای گل خوبم ......... جانم من هنوزم حذر از عشق ندانم .............. سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ! روزها طی شد و رفت ! تو که رفتی من دلخسته ی پاک با همه درد در این شهر غریب ...... باز تنها ماندم همه فکرم ... همه ذکرم ! آرزوهای دل دربدر و خسته ز هجرم ....وصل و دیدار تو بود! تا که باز از نفست ....... روح در من بدمد .... زنده باشم با تو ......... ولی افسوس نشد ! ماهها هم طی شد ؟! بارها قصه ی آن کوچه ی مهتاب مشیری خواندم ... باورم شد که جهان !!...
23 آذر 1391

تنهایی...

من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست بیخودی میگویند هیچ کس تنها نیست چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند همه در جمع ولی تنهایند من که در تردیدم، تو چطور؟
21 آذر 1391