شهریارا...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی...حالاچرا؟ عمر مارا مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن...با ماچرا؟ وه که بااین عمرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟ ای شب هجران که یکدم درتوچشم من نخفت این قدر با بخت خواب الود من لالا چرا؟ اسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد زهم دن...
نویسنده :
مامان نینی
13:49