به قول مشیری...
با تو گفتم حذر از عشق ندانم ... نتوانم
و تو گفتی : من از این شهر سفر خواهم کرد
عاقبت هم رفتی ............. و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی .......... ای گل خوبم ......... جانم
من هنوزم حذر از عشق ندانم .............. سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم !
روزها طی شد و رفت !
تو که رفتی من دلخسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب ...... باز تنها ماندم
همه فکرم ... همه ذکرم ! آرزوهای دل دربدر و خسته ز هجرم ....وصل و دیدار تو بود!
تا که باز از نفست ....... روح در من بدمد .... زنده باشم با تو ......... ولی
افسوس نشد !
ماهها هم طی شد ؟! بارها قصه ی آن کوچه ی مهتاب مشیری خواندم ...
باورم شد که جهان !!! زندگی ... عشق ... امید...
سست و بی بنیاد است
ولی انگار که عشقت ... یادت ... هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت !!!
راستی محرم دل ؟ کوچه ی خاطره های تو و من .... یادت هست ؟؟؟؟
کوچه ای مثل همان کوچه ی مهتاب مشیری !!!
کوچه ی مهر و صفا کوچه ی پنجره ها
پای آن تیر چراغ وه چه شبهایی بود !!!
خنده ها می کردیم قصه ها می گفتیم
از امید... عشق ... محبت که در آن نزدیکی ... در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود !!!
و سخن از دل ما ... که به دریا زده بود ... حیف از آن همه امید دراز
د رخیال با خود می گفتم : کوچه ی مهتاب مشیری شعریست ... عشق برتر باشد !!!
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی !!! رفتنی بی پایان ! بی عطوفت ... بی مهر
و در این قصه ی تلخ ... باز من ماندم و من
دیگر امروز گذشت ... هر چه بود آخر شد
ولی از عادت این دل ... دل تنها .. دل مرده .. شب .. شبی روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم زیر لب میخوانم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم!!
به نقل از یکی دوستای خانوم گلی...