زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

کوچولوی من...

زندگی همینه کوچولوی من.... رسم یادگاری شدن، موندگار شدنِ یادت، لبخند زدنه! به اختیار هم اگر نشد، به اجبار... حالا اشکهاتو پاک کن گلم زل بزن تو چشمهای زندگی و بگو ســــــــــــــــــــــــ ــیــــــــب...!   ...
20 دی 1391

چه هامیخواهی؟!

سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟         ...
19 دی 1391

........

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در تهاجم بازمان آتش زدم, کشتم من بهار عشق را دیدم ولی باورنکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم من زمقصدها در پی مقصودهای پوچ بودم... تا تمام خوبها رفتندو تنها خوبی مانده در یادم... من به عشق منتظر بودن همه ی قرارم رفت... بهارم رفت... عشقم رفت... خیالم رفت...       ...
18 دی 1391

خدا را دیده ای آیا؟

تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما، ته قلبت پشیمانی و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز گردی نمی دانی که در را بسته او یا نه؟ یکی با اولین کوبه، به در ، آهسته می گوید: بیا ای رفته، صد بار آمده ، باز آ که من در را نبستم، منتظر بودم که بر گردی و هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی رفیقی، همدمی ، یاری کنارت نیست و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گوئی یکی بی آنکه حتی لب گشائی به آغوشی ،تو را گرم محبت می کند باعشق تو آیا دیده ای وقتی که بعد از قهر و بد عهدی به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی به یک قد قامت زیبا، تو می آیی به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ، راه خواهد داد و می پوشاند ...
18 دی 1391

پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای...
17 دی 1391