زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

از زندگیتون چی فهمیدین؟!!!!

جواب های مردم به این سوال که "از زندگی تون چی فهمیدین؟" فهميده ام که باز کردن پاکت شير از طرفي که نوشته "از اين قسمت باز کنيد" سخت تر از طرف ديگر است.  54 ساله فهميده ام که هيچ وقت نبايد وقتي دستت تو جيبته روي يخ راه بري . 12 ساله فهميده ام که نبايد بگذاري حتي يک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگويي "دوستت دارم".  61 ساله فهميده ام که وقتي گرسنه ام نبايد به سوپر مارکت بروم .  38 ساله فهميده ام که مي شود دو نفر دقيقا به يک چيز نگاه کنند ولي دو چيز کاملا متفاوت ببينند.  20 ساله فهميده ام که وقتي مامانم ميگه " حالا باشه تا بعد " اين يعني " نه" 7 ساله فهميده ام که من نمي تونم سراغ گردگيري ميز...
21 آذر 1391

فدریکو گارسیا لورکا

چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان شکل مان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس       فدریکو گارسیا لورکا ...
21 آذر 1391

واسه عشقم

من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم " اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ... جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم  تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم " ...
21 آذر 1391

همیشه تنهایی

... وچه تنهايم من, مرده اي در حركت, دست و پا ميزنم از فرط گناه و گناهم اينست كه به دستان كرخ گشته زسرماي جفا دست محبت دادم و چه بيمارم من! اثر زخم ز خوناب نگاهم پيداست... دلم از گريه پرست و قلبم از درد سياه.. نفسم ميجهد از سينه برون... چه كسي در شريان غم من مينگرد, ميگريد! هيچكس دل به تمناي غريبانه من ساز نكرد... هيچكس دست محبت به من خار نداد... هيچكس همدم شبهاي عطشناك من زار نشد... قلب سردم به شرار لب تو پر شور است و به دستان كرخ گشته ي من دست تو گرمي و احساس و صفا ميبخشد و گرم نيست مرادي زغم و همهمه و تاريكي و اگرم چون تو كسي يار شودبادل خسته ي من بهت شب را نفس باك من و گرمي آغوش تو حيران ميسازد.... خیلی سخته که بنویسی و بنویسی بعد به ...
20 آذر 1391

بار الهی...

گريستن را چون تمنايي ناممكن آموخته ام... و من آن پرنده ترد و نازك بالم.... تاكي مجال پريدن درآسمان فلزي رادارم؟ گويا تارك دنيا شده ام و بهترين نماد دلتنگي ام, باران! تمام تلاش خودرا باسكوتي مات وغمكين عقيم گذاشته ام و من, همه چيز داشتم و اكنون.... هيچ ندارم!!! برگشته ام به زندگي عادي ام... رسيدگي به تنهايي هام! سكوت, اشك و تنهايي و غربت و تيرگي, همه وهمه ,حنجره ام را خصمانه ميفشارد... آه تلخي دربغضم و درد عجيبي در اعماق وجودم! وجود سراسر از احساسم, غير ازاين درد سنگين, وجود گرم و روشني را در اعماق قلبم احساس ميكنم; وجودي كه نوراست در روشنايي... خدا! آه, آري تنها اوست گرمي وجود و به واسطه ي اوست كه به زندگي اميدوارم و اوست كه همه ي دردهايم را...
20 آذر 1391

سهم من چیست؟!!

دستها بالا بود... هركسي سهم خودش را طلبيد... سهم هركس كه رسيد, داغتر از دل ما بود... ولي... نوبت من كه رسيد, سهم من يخ زده بود!!!! سهم من چيست مگر؟ يك پآسخ! پاسخ يك حسرت... سهم من كوچك بود; قد انگشتانم قد قلبي كه عادت كرد به كم! عمق آن وسعت داشت وسعتي تا ته دلتنگي وسعتي تاته مرگ دل من... شايد از وسعت آن بود... كه بي پآسخ ماند...!
20 آذر 1391