نمیشود که نمیشود
گاهی نمیخواهی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود... گاهی خسته می شوی کم می آوری نه می توانی خودت را به خواب بزنی و نه توان بیدار ماندن داری ترس از دست دادن آدم هایی که دوستشان داری بغض می شود توی گلویت آنوقت پناه می بری به سکوتت و دم نمی زنی مبادا که بترکد این بغض لعنتی... امروز هم یه روز تنهای دیگه بود... یه تنهایی محض... این تنهایی که ازش حرف مبزنم از اوناییکه با بودن آدمایی که نمیخواییشون, خیلی تلختر و غیر قابل تحملتر میشه... دلم برای زندگیم تنگ شده از شمارش روزهام بدم میاد... اینکه بشموری و تموم نشه... مثل ستاره هایی که تو بچگی میشموردیم... زود خسته میشم, دقیقا مثل بچگی هام.... ...
نویسنده :
مامان نینی
12:07