زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

نمیشود که نمیشود

گاهی نمیخواهی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود... گاهی خسته می شوی کم می آوری نه می توانی خودت را به خواب بزنی و نه توان بیدار ماندن داری ترس از دست دادن آدم هایی که دوستشان داری بغض می شود توی گلویت آنوقت پناه می بری به سکوتت و دم نمی زنی مبادا که بترکد این بغض لعنتی... امروز هم یه روز تنهای دیگه بود... یه تنهایی محض... این تنهایی که ازش حرف مبزنم از اوناییکه با بودن آدمایی که نمیخواییشون, خیلی تلختر و غیر قابل تحملتر میشه... دلم برای زندگیم تنگ شده از شمارش روزهام بدم میاد... اینکه بشموری و تموم نشه... مثل ستاره هایی که تو بچگی میشموردیم... زود خسته میشم, دقیقا مثل بچگی هام....   ...
20 آذر 1391

دعا...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر... آری شود ولیکن به خون چگر شود... ازهر کرانه تیر دعا کرده ام روان... باشد کزان میان یکی کارگر شود...
20 آذر 1391

یاد خواهی گرفت...

کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست، و رفاقت اطمینان خاطر و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند، و هدیه ها معنی عهد و پیمان نمی دهند کم کم یاد می گیری که حتی خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی یاد می گیری که خیلی می ارزی یاد می گیری که زندگی آنی نیست که می خواهی آن است که هرکه قوی تر باشد پیروز است "و یاد می گیری که شکست نیز بخشی از زندگی است."
20 آذر 1391

حرف دل...

خدایا آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم ، تقدیر من است یا تقصیر من !؟     .. و داستان غم انگیزیست دستی که داس را برداشت همان دستیست که یک روز در مزرعه گندم کاشت ...   زنی را دیدم: زاده شد تا دختر کســــــــــی باشد. بالید تا خواهر کســــــــــی باشد. ازدواج کرد تا زن کســــــــــی باشد. ... زاد تا مــــــــــادر کســــــــــی باشد. برای همه "کســـــــــی" بود و برای خود "هیچ کس     عاشق جمله های ی ام که وقتی میخونی... یه نفس عمیق پشتش میکشی و تو یه ثانیه یه دنیا خاطره میاد جلو چشمت.....     كوچه هاي قديمي را باريك مي ساختند تا آدم ها بهم نزديكتر شوند، حتي در يك گذر......
20 آذر 1391

پاییز

آسمـــان اینجـــا آبـــی سـتـــ!! مـــن بیــن غـــریبـــه هـــا نیستـــم...همـــه آشنـــاینــد! میـــدانـــی؟ ... پـــوسیــده اســتـــ... دلـــــم بیــن همـــه آشنـــایـــانـــ غـــریبـــه! احســـــاس حبــــاب را حــــالا میفهمـــم... وقتـــی روی آب نگــــران تـــرکیـــدن اسـتـــ. پاییز فصل منه... فصل عشق... فصل جدایی...  فصل اشک... فصلی که همه روزاش یه رنگن,... زرد!!!!!!! پاییز را دوست دارم.... چون معافم میکند... از پنهان کردن دردی که در صدایم میپیچد... اشکی که در نگاهم میچرخد... و همه فکر میکنند سرما خورده ام.... !!!    
20 آذر 1391

امید.............؟!

پارچه های گل گلی رو دوست دارم. گل بودن شده همه ی تار و پودشون. شده همه ی وجودشون... لطفا به من نگویید نا امید نباش! چون................ نا امید نیستم. خدا من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ... ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شدمن این را از قاصدکهای خوش خبر شنیده ام...   ...
20 آذر 1391

عشق واقعي

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون ...
18 آذر 1391