بدون عنوان
از دردهای مه آلود میگذرم ...
معبدی پیداستـ ... میروم تا گریه بیاموزم...
چندروزی نبودم... سرم گرمه آقامون بود... آشپزی و خونه داری و صدالبته تولید مثل!!!!
این چندروزه حسابی شارژ بودیمو کبفمون کوک بود... ولی امروز کلا از صبح قاطی کردم... راستش خودمم نمیدونم چم بود... آخه بازم سردرگمی ها شروع شده... کیت تخمک گذاری هم که نگرفتم
شامو خونه خواهر شوهر نازنینم بودیم اونجا یه کم گفتیم خندیدیم بهتر شدم... موقع برگشت توراه باشوهرگلم کلی حالمون خوب بود که موبایلش زنگ خورد...یکی از دوستای کارگاهش بود که تازه مهرماه عروسی کرده بودن... باخوشحالی به شوهرم گفت خبرخوش دارم...
: بابا شدم!!!!!
شوهرمو نمیشد کنترل کرد هاج و واج مونده بود... دوستش گفت به محض اینکه رسیدین اهواز یه صور حسابی میدم... حالم خیلی ناجور بهم خورد... یه لحظه حس خفگی بهم دست داد...
خدایا یعنی ما لایق یه دونه از اون نعمتهای کوچولوی دوست داشتنیت نیستیم
خلاصه بایه حالی اومدیم خونه که دیدن نداشت
از فکروخیال خوابم نمیبره
صبح پیش یکی از دوستام بودم... یه دوستی داریم که عید فطر عروس شده بود و ٤ماهه باردار بود... منتظر بودیم جنسیت نینی معلوم شه تا کادوبگیریم بریم دیدنش که امروز دوستم گفت از پله ها افتاده یو نینی سقط شده... خیلی براش ناراحت شدم ولی خب از یه طرف هم ناخواسته بود!!!!!!!!!!!!
دوستای گلی که دلنوشته هامو میخونین ... توروخدا برام دعا کنین... به دعای تک تکتون محتاجم
راستی امروز بالاخره بلیط گرفتیم....منم دارم میرم اهواز واسه یکشنبه ١بهمن...
خدایا به امید خودت