همیشه تنهایی
... وچه تنهايم من, مرده اي در حركت, دست و پا ميزنم از فرط گناه و گناهم اينست كه به دستان كرخ گشته زسرماي جفا دست محبت دادم و چه بيمارم من! اثر زخم ز خوناب نگاهم پيداست... دلم از گريه پرست و قلبم از درد سياه.. نفسم ميجهد از سينه برون... چه كسي در شريان غم من مينگرد, ميگريد! هيچكس دل به تمناي غريبانه من ساز نكرد... هيچكس دست محبت به من خار نداد... هيچكس همدم شبهاي عطشناك من زار نشد... قلب سردم به شرار لب تو پر شور است و به دستان كرخ گشته ي من دست تو گرمي و احساس و صفا ميبخشد و گرم نيست مرادي زغم و همهمه و تاريكي و اگرم چون تو كسي يار شودبادل خسته ي من بهت شب را نفس باك من و گرمي آغوش تو حيران ميسازد....
خیلی سخته که بنویسی و بنویسی
بعد به جای ارسال صفحه رو ببندی
چون میدونی نوشته ات رو اونی که باید نمیخونه
بخونه هم نمیفهمه !
دوس دارم یه اطلاعیه پشتم بچسبونم و روش بنویسم :
“تا اطلاع ثانوی خسته ام”
چقدر تنهاست
شاعری که عاشقانه هاش
دست به دست می روند
اما.....
به دست تو نمیرسند...
اگر درد داری... تحمل کن...
روی هم که تلنبار شد...
دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاس...!
کم کم خودش بی حس میشود...!