در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچکس را بیشتر از او دوست نداشته باشم مادر مرا بوسید گفت: نمیتوانی عزیزم! گفتم میتوانم , من تورا بیشتر از پدرم، برادرم و خواهرم دوست دارم! مادرم گفت: یکی می آید که نمیتوانی مرا بیشتراز او دوست داشته باشی... نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوپب که فکرمیکردم مادرم را بیشتر از او دوست داشتم ...معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم... بزرگتر که شدم عاشق شدم، خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیم عمل کنم...ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری؟! باز چیزی ته دلم گفت مادرم... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم خندید گفت: دیدی نت...